گفت دانایی که: گرگی خیره سرهست پنهان در نهاد هر بشر!لاجرم جاری ست پیکاری سترگروز و شب، ما بین این انسان و گرگزور بازو چاره این گرگ نیستصاحب اندیشه داند چاره چیستای بسا انسان رنجور پریشسخت پیچیده گلوی گرگ خویشوی بسا زور آفرین مرد دلیرهست در چنگال گرگ خود اسیرهر که گرگش را در اندازد به خاکرفته رفته می شود انسان پاکو آن که از گرگش خورد هر دم شکستگر چه انسان می نمایند، گرگ هست!و آن که با گرگش مدارا می کند،خلق و خوی گرگ پیدا می کند.در جوانی جان گرگت را بگیر!وای اگر این گرگ گردد با تو پیرروز پیری، گر که باشی همچو شیرناتوانی در مصاف گرگ پیرمردمان گر یکدگر را می درندگرگ هاشان رهنما و رهبرنداین که انسان هست این سان دردمندگرگ ها فرمانروایی می کنند،و آن ستمکاران که با هم محرم اندگرگ هاشان آشنایان هم اندگرگ ها همراه وانسان ها غریببا که باید گفت این حال عجیب؟…………
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات